معنی حکیم و دانشمند نیشابوری

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

نیشابوری

نیشابوری. [ن َ] (اِخ) ابوجعفر نیشابوری. از عرفای قرن هشتم و از مشایخ قطب راوندی متوفی 573 هَ.ق. رجوع به ریحانه الادب ج 6 ص 277 و روضات الجنات ص 266 شود.

نیشابوری. [ن َ] (اِخ) حسن بن محمدبن حبیب واعظ نیشابوری، مکنی به ابوالقاسم. ادیب و نحوی و مورخ قرن چهارم و پنجم است. از تصانیف اوست: تفسیر قرآن مجید که به تفسیر نیشابوری قدیم معروف است و کتاب عقلاءالمجانین. عبدالملک ثعالبی از شاگردان وی بوده است. به زبان عربی اشعار دارد و به سال 406 هَ. ق. درگذشته است. رجوع به ریحانه الادب ج 6 ص 278 و مقدمه ٔ عقلاءالمجانین چ مصر و کشف الظنون شود.

نیشابوری. [ن َ] (اِخ) جعفربن محمدبن مظفر علوی امامی نیشابوری، مکنی به ابوابراهیم. از احفاد امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب و از اکابر علما و محدثان قرن پنجم است. وی به سال 440 هَ. ق. از نیشابور به بغداد رفت و به سال 448 در نیشابور درگذشت. رجوع به ریحانه الادب ج 6 ص 287 و کنی و القاب ج 6 ص 187 شود.

نیشابوری. [ن َ] (اِخ) حسن بن مظفر اعمی، مکنی به ابوعلی و مشهور به نیشابوری. از علمای عامه و از مشایخ زمخشری است. در قرن پنجم می زیسته و به سال 442 یا 443 هَ. ق. درگذشته است. او راست: تهذیب اصلاح المنطق ابن السکیت، تهذیب دیوان الادب اسحاق بن ابراهیم فاریابی، ذیل تتمه الیتیمه ٔ عبدالملک ثعالبی، و دیوان شعر. رجوع به ریحانهالادب ج 6 ص 279 و کشف الظنون و روضات الجنات ص 26 شود.

نیشابوری. [ن َ] (اِخ) علی بن عبداﷲبن احمد نیشابوری سبزاواری، مشهور به ابن ابی الطیب. از مفسران و اکابر علمای عامه ٔ قرن پنجم و از معاصران سلطان محمود غزنوی است. سه تفسیر به نامهای تفسیر اصغر و تفسیر اوسط و تفسیر کبیر نوشته است وبه دربار سلطان محمود اهدا کرده است. وی به سال 458هَ. ق. در سبزوار درگذشته است. (از ریحانه الادب ج 6ص 279) (روضات الجنات ص 225) (معجم الادباء ج 13 ص 273).

نیشابوری. [ن َ] (اِخ) لطف اﷲ (مولانا...) از فضلا و شاعران و صوفیان اواخر قرن هشتم و اوایل قرن نهم است. اشعاری در مدح پیشوایان مذهب شیعه سروده است و مدایحی نیزبرای میران شاه بن تیمور لنگ. در اواخر عمر از نیشابور به ده قدمگاه رفته و در آنجا انزوا گزیده و به سال 810 هَ. ق. در همان ده وفات یافته است. او راست:
دیشب ز سر صدق و صفای دل من
در میکده آن روح فزای دل من
جامی به من آورد که بستان و بنوش
گفتم نخورم گفت برای دل من.
رجوع به ریحانه الادب ج 6 ص 280 و مرآت الخیال ص 57 و مجالس المؤمنین ص 251 شود.


حکیم

حکیم. [ح َ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء): حکیم حکیمان خداست، یعنی شفای بیماران او تعالی بخشد.
هیچکسی نیست ز زیبا و زشت
کش نه حکیم از پی کاری سرشت.
(از جنگ زهرالریاض).
چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است و عالم و جبار.
ناصرخسرو.
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیر.
سعدی.


دانشمند

دانشمند. [ن ِ م َ] (ص مرکب) عالم. دانشی. صاحب دانش. (انجمن آرا). ساحر. کرسی. داناج. دنوج. شیخ. دانش پژوه. (لغت نامه ٔ اسدی). بسیار دانا. حر. نحریر. (نصاب). دانشور. دانشگر. دانشومند. فاضل. دانا. حامل علم: حملهالعلم فی الاسلام اکثرهم العجم، بیشتر دانشمندان در اسلام ایرانیان بودند. (از تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 3 ص 48):
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزگار.
سعدی.
در محافل دانشمندان نشستی زبان از سخن ببستی. (گلستان سعدی).
دست بر دست میزند که دریغ
نشنیدم حدیث دانشمند.
سعدی.
نه محقق بود نه دانشمند
چارپائی بر او کتابی چند.
سعدی.
یاد دارم ز پیر دانشمند
تو هم از من بیاد دار این پند.
سعدی.
دگر ره عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان
که دانشمند ازین صورت برآرد سر بشیدائی.
سعدی.
موبد؛ دانشمند مغان. حبر؛ دانشمند جهودان. (ترجمان القرآن جرجانی). طرف من الارض، دانشمندان جهان. (منتهی الارب). قسیس، دانشمند ترسایان. (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار) (منتهی الارب). قسس، دانشمندان. اُسقف، سُقُف، سُقف، دانشمندان ترسایان. مراجیح، حکیمان و دانشمندان. جَبَل، مهتر قوم و دانشمند آنها. (منتهی الارب). || فقیه. دانشومند: فقها؛ دانشمندان و دانایان بحلال و حرام: و قرار گرفت که عبدالجبار... را آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتگارانی که برسم است... و دانشمند ابوالحصن قطان از فحول شاگردان قاضی امام صاعد... نامزد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). و دمادم این ملطفه های منهیان، رسول بدرگاه آمد از آن ترکمانان سلجوقی مردی پیری بخاری دانشمند و سخنگوی. (تاریخ بیهقی ص 498). رسول سلجوقیان را بلشکرگاه آوردند و منزل نیکو دادند، دانشمندی بود بخاری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). دانشمند حسن برمکی را نامزد برسولی کرد. (تاریخ بیهقی ص 363). رسولی رسید از پسران علی تکین اوکا لقب نام وی موسی تکین و دانشمندی سمرقندی. (تاریخ بیهقی ص 504). دانشمند بوبکر مبشر دبیر را نامزد فرمودند بدین شغل. (تاریخ بیهقی ص 528). و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده نباید که تا بلائی بینی با من سوی نشابور بازگرد. (تاریخ بیهقی ص 207). مسئله های خلافی رفت سخت مشکل و بوصادق در میان آمد و گوی از همگان بربود چنانکه اقرار دادند این پیران مقدم که چنو دانشمندان ندیده اند. (تاریخ بیهقی ص 206). امیر دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بوالحسن... تا ترجمانی کنند. (تاریخ بیهقی). با طایفه ٔ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم. (گلستان).
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند.
حافظ.

فرهنگ عمید

حکیم

پزشک،
دانا، دانشمند، خردمند،
فیلسوف،
از نام‌های خداوند،
* حکیم علی‌الاطلاق: [قدیمی] ذات باری‌تعالی،

فارسی به عربی

حکیم

حکیم

فرهنگ معین

حکیم

دانشمند، فیلسوف، طبیب، جمع حکماء. [خوانش: (حَ) [ع.] (ص.)]

معادل ابجد

حکیم و دانشمند نیشابوری

1112

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری